دوباره یه صبح دیگه و قصه تکراری آدم ها و ماشین ها ، یکی ، دو تا ، سه تا ... اتوبوس های زرد ، آبی ، سبز.
یکی پشت دیگری از مقابل چشم های مضطرب و نگران مسافرای توی ایستگاه می گذرند . تنها چیزی که خیلی تو چشم میاد برق چشم های مسافرایی که با خیال آسوده ، توی این خیابونونای شلوغ پلوغ به صندلی های اتوبوس تکیه زدند و به مسافرای در به در توی ایستگاه نگاه می کنند. به ساعتم نگاه می کنم . بیست دقیقه ای میشه که توی ایستگاه ایستادم . با محاسبه قبلی الان باید سر کارم باشم . « نظم و ترتیب » ؛ چه واژه های بی معنایی به نظر می رسند .
روزای اول وقتی چشمم به اتوبوس های تر و تمیز افتاد ؛ همون روزایی که قرار شد تمام مردم فهیم و دلسوز شهر برای جلوگیری از مصرف بی رویه بنزین و رفع مشکل آلودگی هوا و ترافیک سنگین دیگه با وسایل نقلیه شخصی بیرون نیان و به جاش از اتوبوسهای عمومی استفاده می کنند می گم ؛ باور نمی کردم دیگه روزای پر ترافیک و ایستگاه های پر انتظار و دیر رسیدن به مقصد تموم شده باشه . توی خیال خودم دیدم که با وقار و آرامش داره از پله های اتوبوس بالا می ره . رویای من که نه ، رویای تمام شهر داشت به واقعیت می پیوست . و من با شور و شوق تمام فریاد زدم :
سلام زندگی شهری !
سلام فرهنگ شهرنشینی !
از فکر می آم بیرون . به ساعت نگاه می کنم. نیم ساعت گذشته و من هم چنان با توهم یک شهروند مترقی توی ایستگاه ایستاده ام .
راستی ! چه طرح خوبیه این ایستگاه های جدید اتوبوس ! اگه دستاتو سایبون چشمات کنی ، تا چشم کار می کنه محدوده ایستگاه . یه اتوبوس هر کجا بخواد می ایسته . اصلا مهم نیست کجا باشه . اون دیگه بستگی داره به سلیقه راننده به قول شاعر :
« تا یار که را خواهد و میلش به که باشد »
مسافرا هم می تونند این محدوده رو هروله کنان تا اتوبوسها بدوند .البته این اصلا بد نیست . چرا ؟ چون شما قبل از رسیدن به کارتان ورزش صبحگاهی هم انجام داده اید .
کسی چه می داند . شاید یکی از اهداف این طرح کم کردن وزن شهروندان محترمی باشد که از اضافه وزن رنج می برند . کم کم حوصله ام داره ته می کشه . دیگه قید سر وقت رسیدن به سر کار را زدم .
خودمو می اندازم وسط جمعیتی که جلوی در اتوبوس جمع شدند . در باز میشه . دعوای تکراری زن ها و مردها و دوباره پیشروی آقایون به محدوده خانوم ها . راننده در عقب رو می بنده و فریاد می زنه : مردونس... ، دارم منفجر می شم اما شور جمعیت انگیزه مو بیشتر می کنه . با چشم های گرد شده از وسط جمعیت سرمو می چرخونم به عقب . یه اتوبوس دیگه داره می یاد ... !
جمعیت جدیدی جلوی درب عقب جمع شدند . با فشار جمعیت می رم بالا . هنوز پاهام به پله های دوم نرسیده یکی محکم می زنه رو شونم و می گه : مگه ( ... ؟! ) ( معنای مودبانه آن می شود : مگه چشم نداری ؟! ) و شروع می کنه تموم دق و دلی هاشو سرم خالی کردن .
صداشو نمی شنوم . فقط دو تا لب می بینم که تند تند به هم می خورند و ...
دو تا صندلی خالی باقی مونده ، نزدیک ترین اون ها رو انتخاب می کنم و نفس راحتی می کشم .
تا ... فردا !
منبع : ماهنامه امید انقلاب دی ماه 1386 شماره 386